غزل شماره ۱۸۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
فرو رفتم به دريايى که نه پاى و نه سر دارد
ولى هر قطره اى از وى به صد دريا اثر دارد
ز عقل و جان و دين و دل به کلى بى خبر گردد
کسى کز سر اين دريا سر مويى خبر دارد
چه گردى گرد اين دريا که هر کو مردتر افتد
ازين دريا به هر ساعت تحير بيشتر دارد
تورا با جان مادرزاد ره نبود درين دريا
کسى اين بحر را شايد که او جانى دگر دارد
تو هستى مرد صحرايى نه دريابى نه بشناسى
که با هر يک ازين دريا دل مردان چه سر دارد
ببين تا مرد صاحب دل درين دريا چسان جنبد
که بر راه همه عمرى به يک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دريا همه اصل اوست کى يابى
چو مى بينى که اين دريا جهانى پر گهر دارد
اگر خواهى که آن گوهر ببينى تو چنان بايد
که چون خورشيد سر تا پاى تو دايم نظر دارد
عجب آن است کين دريا اگرچه جمله آب آمد
ولى از شوق يک قطره زمين لب خشک تر دارد
چو شوقش بود بسيارى به آبى نيز غير خود
ز تو بر ساخت غير خود تويى غيرى اگر دارد
سلامت از چه مى جويى ملامت به درين دريا
که آن وقت است مرد ايمن که راهى پرخطر دارد
چو از تر دامنى عطار در کنجى است متوارى
ندانم کين سخن گفتن ازو کس معتبر دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید