غزل شماره ۱۶۷

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا حديث حسنت در داستان نگنجد
رمزى ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوى دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
سوداى زلف و خالت در هر خيال نايد
انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آمد سوداى جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
پيغم خستگانت در کوى تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
دل کز تو بوى يابد در گلستان نپويد
جام کز تو رنگ گيرد خود در جهان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکين کسى که آنجا در آستان نگنجد
بخشاى بر غريبى کز عشق مى نميرد
وانگه در آشيانت خود يک زمان نگنجد
جان داد دل که روزى در کوت جاى يابد
نشناخت او که آخر جاى چنان نگنجد
آن دم که با خيالت دل را ز عشق گويد
عطار اگر شود جان اندر ميان نگنجد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید