غزل شماره ۱۶۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آيد بر وى گذرت افتد
کار دو جهان من جاويد نکو گردد
گر بر من سرگردان يک دم نظرت افتد
از دست چو من عاشق دانى که چه برخيزد
کايد به سر کويت در خاک درت افتد
گر عاشق روى خود سرگشته همى خواهى
حقا که اگر از من سرگشته ترت افتد
اين است گناه من کت دوست همى دارم
خطى به گناه من درکش اگرت افتد
دانم که بدت افتد زيرا که دلم بردى
ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد
گر تو همه سيمرغى از آه دلم مى ترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد
خون جگرم خوردى وز خويش نپرسيدى
آخر چکنى جانا گر بر جگرت افتد
پا بر سر درويشان از کبر منه يارا
در طشت فنا روزى بى تيغ سرت افتد
بيچاره من مسکين در دست تو چون مومم
بيچاره تو گر روزى مردى به سرت افتد
هش دار که اين ساعت طوطى خط سبزت
مى آيد و مى جوشد تا بر شکرت افتد
گفتى شکرى بخشم عطار سبک دل را
اين بر تو گران آيد رايى دگرت افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید