غزل شماره ۱۵۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شرح لب لعلت به زبان مى نتوان داد
وز ميم دهان تو نشان مى نتوان داد
ميم است دهان تو و مويى است ميانت
کى را خبر موى ميان مى نتوان داد
دل خواسته اى و رقم کفر کشم من
بر هر که گمان برد که جان مى نتوان داد
گر پيش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
در خورد رخت نيست از آن مى نتوان داد
يک جان چه بود کافرم ار پيش تو صد جان
انگشت زنان رقص کنان مى نتوان داد
سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان
آزاد به يک پاره نان مى نتوان داد
داد ره عشق تو چنان کآرزويم هست
عمرم شد و يک لحظه چنان مى نتوان داد
جانا چو بلاى تو به ارزد به جهانى
خود را ز بلاى تو امان مى نتوان داد
گفتم که ز من جان بستان يک شکرم ده
گفتى شکر من به زبان مى نتوان داد
چون نيست دهانم که شکر زو به در آيد
کس را به شکر هيچ دهان مى نتوان داد
خود طالع عطار چه چيز است که او را
يک بوسه نه پيدا و نه نهان مى نتوان داد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید