غزل شماره ۱۳۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر دل که ز عشق بى نشان رفت
در پرده نيستى نهان رفت
از هستى خويش پاک بگريز
کين راه به نيستى توان رفت
تا تو نکنى ز خود کرانه
کى بتوانى ازين ميان رفت
صد گنج ميان جان کسى يافت
کين باديه از ميان جان رفت
راهى که به عمرها توان رفت
مرد ره او به يک زمان رفت
هان اى دل خفته عمر بگذشت
تا کى خسبى که کاروان رفت
اى جان و جهان چه مى نشينى
برخيز که جان شد و جهان رفت
از جمله نيستان اين راه
آن برد سبق که بى نشان رفت
چون نيستى از زمين توان برد
کى هست توان بر آسمان رفت
محتاج به دانه زمين بود
مرغى که ز شاخ لامکان رفت
عطار چو ذوق نيستى يافت
از هستى خويش بر کران رفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید