غزل شماره ۷۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست
چون مرا مى ديد دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست
خنجر خون ريز او خونم بريخت
ناوک سر تيز او جانم بخست
آتش عشقش ز غيرت بر دلم
تاختن آورد همچون شير مست
بانگ بر من زد که اى ناحق شناس
دل به ما ده چند باشى بت پرست
گر سر هستى ما دارى تمام
در ره ما نيست گردان هرچه هست
هر که او در هستى ما نيست شد
دايم از ننگ وجود خويش رست
مى ندانى کز چه ماندى در حجاب
پرده هستى تو ره بر تو بست
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
مى طپيد از شوق چون ماهى بشست
بر اميد اين گهر در بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست
آخر اين نوميدى اى عطار چيست
تو نه اى مردانه همتاى تو هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید