غزل شماره ۵۶

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ره عشاق راهى بى کنار است
ازين ره دور اگر جانت به کار است
وگر سيرى ز جان در باز جان را
که يک جان را عوض آنجا هزار است
تو هر وقتى که جانى برفشانى
هزاران جان نو بر تو نثار است
وگر در يک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جان ها بى شمار است
چه خواهى کرد خود را نيم جانى
چو دايم زندگى تو بياراست
کسى کز جان بود زنده درين راه
ز جرم خود هميشه شرمسار است
درآمد دوش در دل عشق جانان
خطابم کرد کامشب روز بار است
کنون بى خود بيا تا بار يابى
که شاخ وصل بى باران به بار است
چو شد فانى دلت در راه معشوق
قرار عشق جانان بى قرار است
تو را اول قدم در وادى عشق
به زارش کشتن است آنگاه دار است
وزان پس سوختن تا هم بوينى
که نور عاشقان در مغز نار است
چو خاکستر شوى و ذره گردى
به رقص آيى که خورشيد آشکار است
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسى سازد رسن از نور خورشيد
که اندر هستى خود ذره وار است
کسى کو در وجود خويش ماندست
مده پندش که بندش استوار است
درين مجلس کسى بايد که چون شمع
بريده سر نهاده بر کنار است
شبانروزى درين انديشه عطار
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید