غزل شماره ۴۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نداى غيب به جان تو مى رسد پيوست
که پاى در نه و کوتاه کن ز دنيى دست
هزار باديه در پيش بيش دارى تو
تو اين چنين ز شراب غرور ماندى مست
جهان پلى است بدان سوى جه که هر ساعت
پديد آيد ازين پل هزار جاى شکست
به پل برون نشود با چنين پلى کارت
برو بجه ز چنين پل که نيست جاى نشست
چو سيل پل شکن از کوه سر فرود آرد
بيوفتد پل و در زير پل بمانى پست
تو غافلى و به هفتاد پشت شد چو کمان
تو خوش بخفته اى و تير عمر رفت از شست
اگر تو زار بگريى به صد هزاران چشم
ز کار بيهده خويش جاى آنت هست
فرشته اى تو و ديوى سرشته در تو به هم
گهى فرشته طلب، گه بمانده ديو پرست
هزار بار به نامرده طوطى جانت
چگونه زين قفس آهنين تواند جست
تو گرچه زنده اى امروز ليک در گورى
چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست
چون جان بمرد ازين زندگانى ناخوش
ز خود بريد و ميان خوشى به حق پيوست
ميان جشن بقا کرد نوش نوشش باد
ز دست ساقى جان ساغر شراب الست
دل آن دل است که چون از نهاد خويش گسست
ز کبرياى حق انديشه مى کند پيوست
به حکم بند قباى فلک ز هم بگشاد
دلى که از کمر معرفت ميان در بست
به زير خاک بسى خواب دارى اى عطار
مخسب خيز چو عمر آمدت به نيمه شصت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید