غزل شماره ۲۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش کان شمع نيکوان برخاست
ناله از پير و از جوان برخاست
گل سرخ رخش چو عکس انداخت
جوش آتش ز ارغوان برخاست
آفتابى که خواجه تاش مه است
به غلاميش مدح خوان برخاست
از غم جام خسروى لبش
شور از جان خسروان برخاست
روى بگشاد تا ز هر مويم
صد نگهبان و ديده بان برخاست
يارب از تاب زلف هندوى او
چه قيامت ز هندوان برخاست
مشک از چين زلف مى افشاند
آه از ناف آهوان برخاست
چشم جادوش آتشى در زد
دود از مغز جادوان برخاست
فتنه اى کان نشسته بود تمام
باز از آن ماه مهربان برخاست
پيش من آمد و زبان بگشاد
گفت يوسف ز کاروان برخاست
دل به من ده که گر به حق گويى
در غم من ز جان توان برخاست
دل چو رويش بديد دزديده
بگريخت از من و دوان برخاست
آتش روى او بديد و بسوخت
به تجلى چو آن شبان برخاست
او چو سلطان به زير پرده نشست
دل تنها چو پاسبان برخاست
چون همه عمر خويش يک مژه زد
همه مغزش ز استخوان برخاست
نتوان کرد شرح کز چه صفت
دل عطار ناتوان برخاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید