غزل شماره ۲۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت
خاک در چشم آفتاب انداخت
سر زلفش چو شير پنجه گشاد
آهوان را به مشک ناب انداخت
تير چشمش که عالمى خون داشت
اشترى را به يک کباب انداخت
لب شيرينش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خوشاب انداخت
تاب در زلف داد و هر مويش
در دلم صد هزار تاب انداخت
خيمه عنبرينت اى مهوش
در همه حلقها طناب انداخت
شوق روى چو آفتاب تو بود
کاسمان را در انقلاب انداخت
شکرى از لبت به سرکه رسيد
سرکه را باز در شراب انداخت
عرقى کرد عارض چو گلت
نظرم بر گل و گلاب انداخت
روى ناشسته خوشترى بنشين
کاتشى روى تو در آب انداخت
از لب تو فريد آبى خواست
در دلش آتش عذاب انداخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید