غزل شماره ۱۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى عجب دردى است دل را بس عجب
مانده در انديشه آن روز و شب
اوفتاده در رهى بى پاى و سر
همچو مرغى نيم بسمل زين سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در ميان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگيرند از پيشان کار
هر که دارند از نسيم او نسب
اى دل شوريده عهدى کرده اى
تازه گردان چند دارى در تعب
برگشادى بر دلم اسرار عشق
گر نبودى در ميان ترک ادب
پر سخن دارم دلى ليکن چه سود
چون زبانم کارگر نى اى عجب
آشکارايى و پنهانى نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زين عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دريا بمانده خشک لب
اينت کارى مشکل و راهى دراز
اينت رنجى سخت و دردى بوالعجب
دايم اى عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آيد کالطرب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید