غزل شماره ۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گفتم اندر محنت و خوارى مرا
چون ببينى نيز نگذارى مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حديث
دست ندهد جز به دشوارى مرا
از مى عشقت چنان مستم که نيست
تا قيامت روى هشيارى مرا
گر به غارت مى برى دل باک نيست
دل تو را باد و جگرخوارى مرا
از تو نتوانم که فرياد آورم
زآنکه در فرياد مى نارى مرا
گر بنالم زير بار عشق تو
بار بفزايى به سر بارى مرا
گر زمن بيزار گردد هرچه هست
نيست از تو روى بيزارى مرا
از من بيچاره بيزارى مکن
چون همى بينى بدين زارى مرا
گفته بودى کاخرت يارى دهم
چون بمردم کى دهى يارى مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کى دارى مرا
چبود از بهر سگان کوى خويش
خاک کوى خويش انگارى مرا
مدتى خون خوردم و راهم نبود
نيست استعداد بيزارى مرا
نى غلط گفتم که دل خاکى شدى
گر نبودى از تو دلدارى مرا
مانع خود هم منم در راه خويش
تا کى از عطار و عطارى مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید