چگونه سرو روان گويمت که عين روانى
نه محض جوهر روحى که روح جوهر جانى
کدام سرو که گويم براستى بتو ماند
که باغ سرو روانى و سرو باغ روانى
تو آن نئى که توانى که خستگان بلا را
بکام دل برسانى و جان بلب نرسانى
چه جرم رفت که رفتى و در غمم بنشاندى
چه خيزد ار بنشينى و آتشم بنشانى
برون نمى روى از دل که حال ديده ببينى
نمى کشى مگر از درد و حسرتم برهانى
ز هر که دل بربايد تو دل رباتر ازوئى
ز هر چه جان بفزايد تو جان فزاتر از آنى
نهاده ام سر خدمت بر آستان ارادت
گرم بلطف بخوانى و گر بقهر برانى
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد
کجا بصبر ميسر شود حصول امانى
مکن ملامت خواجو بعشقبازى و مستى
که بر کنارى و دانم که حال غرقه ندانى