صبحست ساقيا مى چون آفتاب کو
خاتون آب جامه آتش نقاب کو
چون لعل آبدار ز چشمم نمى رود
از جام لعل فام عقيق مذاب کو
در مانده ايم با دل غمخواره مى کجاست
در آتشيم با جگر تشنه آب کو
اکنون که مرغ پرده نوروز مى زند
اى ماه پرده ساز خروش رباب کو
درديکشان کوى خرابات عشق را
بيرون ز گوشه جگر آخر کباب کو
گفتم چو بخت خويش مگر بينمت بخواب
ليکن ز چشم مست تو پرواى خواب کو
خواجوکه يک نفس نشدى خالى از قدح
مخمور تا بچند نشيند شراب کو