شماره ٧٨٢: برو اى باد بدانسوى که من دانم و تو

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
برو اى باد بدانسوى که من دانم و تو
خيمه زن بر سر آن کوى که من دانم و تو
به سراپرده آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروى که من دانم و تو
تا ببينى دل شوريده خلقى در بند
بگشا تابى از آن موى که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوى که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروى که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوى که من دانم و تو
ساقيا جامه جان من درديکش را
بنم جام چنان شوى که من دانم و تو
چه توان کرد که بيرون ز جفاکارى نيست
خوى آن دلبر بدخوى که من دانم و تو
آه اگر داد دل خسته خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوى که من دانم وتو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید