شماره ٦٦٢: آيد ز نى حديثى هر دم بگوش جانم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آيد ز نى حديثى هر دم بگوش جانم
کاخر بيا و بشنو دستان و داستانم
من آن نيم که ديدى و آوازه ام شنيدى
در من بچشم معنى بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش دارى بشنو که باز گويم
رمزى چنانکه دانى رازى چنانکه دانم
من بلبل فصيحم من همدم مسيحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپاى روحم من بادبان نوحم
من رازدار غيبم من راوى روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستيارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عيسى روان فزايد چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پيچد آواز دلنوازم
وز پرده دل آيد دستان دلستانم
بى فکر ذکر گويم بى لهجه نغمه آرم
بى حرف صوت سازم بى لب حديث رانم
پيوسته در خروشم زيرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفى آسا تجريدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برميانم
ببريده اند پايم در ره زدن وليکن
با اين بريده پائى با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زيرا که مى زنندم
ليکن چه چاره سازم کز خويش در فغانم
وقتى که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پير گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانى اسرار اين معانى
از شهر بى زبانان معلوم کن زبانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید