شماره ٦٤٤: با روى چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
با روى چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سيمبر شد شمع ايوانى دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببينم روى او يا راه يابم سوى او
رفتم ز جان در کوى او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوى دوستان
رفتم ز شوق از خويشتن وز خويشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کويش از طرف چمن باز آمدم
مى رفت و مى گفت اى گدا از من بيازردى چرا
گر زانکه دارى ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتى اگر من پيش ازين با خود ز راه بيخودى
گفتم کزو باز آيم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوى وطن باز آمدى
اى دوستان از آمدن سوى وطن باز آمدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید