شماره ٦٣٨: بدانکه بوى تو آورد صبحدم بادم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بدانکه بوى تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد مى دادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولى چه سود که در دست نيست جز بادم
مرا حکايت آن مرغ زيرک آمد ياد
بپاى خويش چو در دام عشقت افتادم
ز دست ديده دلم روز و شب بفريادست
اگر چه من همه از دست دل بفريادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
اميد وصل درين ره چو پاى بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوى شبى
که باد صبحدم آرد نسيم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هيهات
ز پيشم ار چه برفتى نرفتى از يادم
مگر بگوش تو فرياد من رساند باد
وگرنه گر تو توئى کى رسى بفريادم
مگو که شيفته بر گلبنى شدى خواجو
که بيتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید