شماره ٦٣٥: رند و دردى کش و مستم چه توان کرد چو هستم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رند و دردى کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من اى اهل نظر عيب مگيريد که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمايند که گويند
نيست از باده شکيبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پاى تو سر بر نگرفتم
در تو پيوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و ديده خونبار وليکن
نقش رخسار تو از لوح دل و ديده نشستم
گفتى از چشم خوش دلکش من نيستى آگه
بدو چشمت که ز خود نيستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پريشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قيامت تو مپندار که هشيار توان شد
زين صفت مست مى عشق تو کز جام الستم
چشم ميگون ترا ديدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستى و شکستى دل خواجو
بدرستى که من آن عهد که بستم نشکستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید