شماره ٦٢٠: گر چه من آب رخ از خاک درت يافته ام

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه من آب رخ از خاک درت يافته ام
گرد خاطر همه از رهگذرت يافته ام
چون توانم که دل از مهر رخت برگيرم
زانکه چون صبح بآه سحرت يافته ام
بنشين يکدم و برآتش تيزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت يافته ام
در شب تيره بسى نوبت مهرت زده ام
تا سحرگه رخ همچون قمرت يافته ام
خسرو از شکر شيرين بهمه عمر نيافت
آن حلاوت که ز شور شکرت يافته ام
بچه مانند کنم نقش دلاراى ترا
زانکه هر لحظه برنگى دگرت يافته ام
گر چه رفتى و نظر باز گرفتى از من
هر چه من يافته ام از نظرت يافته ام
اى دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خسته ترت يافته ام
تا خبر يافته ئى زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بيخبرت يافته ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید