شماره ٥٥٢: گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش
دل فراخست در آن سنبل سرگردانش
هر کجا مى رود اندر دل ويران منست
گنج لطفست از آن جاى بود ويرانش
برو اى خواجه مرا چند ملامت گوئى
هر که در بحر بميرد چه غم از بارانش
درد صاحبنظران را بدوا حاجت نيست
عاشق آنست که هم درد بود درمانش
هدف ناوک او سينه من مى بايد
تا بجاى مژه در ديده کشم پيکانش
هر که را دست دهد طلعت يوسف در چاه
خوشتر از مملکت مصر بود زندانش
حاصل از عمر گرامى چو همين يک نفسست
اگرت هم نفسى هست غنيمت دانش
در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را
که به کفر سر زلفت نبود ايمانش
پيش روى تو چه حاجت که بود شمع بپاى
چون بمجلس بنشينى نفسى بنشانش
کشتى از ورطه عشقت نتوان برد برون
زانکه بحريست که پيدا نبود پايانش
ميل خواجو همه خود سوى عراقست مگر
صبر ايوب خلاصى دهد از کرمانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید