شماره ٤٣٩: عجب از قافله دارم که بدر مى نشود

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عجب از قافله دارم که بدر مى نشود
تا ز خون دل من مرحله تر مى نشود
خاطرم در پى او مى رود از هر طرفى
گر چه از خاطر من هيچ بدر مى نشود
آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مى نشود
دست داديم ببند تو و تسليم شديم
چاره ئى نيست چو دستم بتو در مى نشود
صيد را قيد چه حاجت که گرفتار غمت
گر بتيغش بزنى جاى دگر مى نشود
هر شب از ناله من مرغ بافغان آيد
وين عجب تر که ترا هيچ خبر مى نشود
عاقبت در سر کار تو کنم جان عزيز
چکنم بى تو مرا کار بسر مى نشود
روز عمرم ز پى وصل تو شب شد هيهات
وين شب هجر تو گوئى که سحر مى نشود
کاروان گر به سفر مى رود از منزل دوست
دل برگشته خواجو بسفر مى نشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید