شماره ٤٠٥: بنشين تا نفسى آتش ما بنشيند

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بنشين تا نفسى آتش ما بنشيند
ورنه دود دل ما بيتو کجا بنشيند
گر کسى گفت که چون قد تو سروى برخاست
اين خياليست که در خاطر ما بنشيند
چو تو برخيزى و از ناز خرامان گردى
سرو برطرف گلستان ز حيا بنشيند
هيچکس با تو زمانى بمراد دل خويش
ننشيند مگر از خويش جدا بنشينند
دمبدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوى تو تا گرد بلا بنشيند
بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسيم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشيند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشيند
من بشکرانه آن از سر سر برخيزم
کان سهى سرو روان از سر پا بنشيند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسى پيش گدا بنشيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید