شماره ٣٩٢: سوى ديرم نگذارند که غيرم دانند

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سوى ديرم نگذارند که غيرم دانند
ور سوى کعبه شوم راهب ديرم خوانند
زاهدان کز مى و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تيغم به چه مى ترسانند
روى بنماى که جمعى که پريشان تواند
چون سر زلف پريشان تو سرگردانند
دل ديوانه ام از بند کجا گيرد پند
کان دو زلف سيهش سلسله مى جنبانند
من مگر ديوم اگر زانکه برنجم ز رقيب
که رقيبان تو دانم که پرى دارانند
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزى
گر چه از قند تو همچون مگسم مى رانند
چون تو اى فتنه نوخاسته برخاسته ئى
شمع را شايد اگر پيش رخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانکه در چشم تو سريست که مستان دانند
خاک روبان درت دم بدم از چشمه چشم
آب برخاک سر کوى تو مى افشانند
جان فروشان ره عشق تو قومى عجبند
که بصورت همه جسمند و بمعنى جانند
عندليبان گلستان ضميرت خواجو
گاه شکر شکنى طوطى خوش الحانند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید