ز چشم مست تو آنها که آگهى دارند
مدام معتکف آستان خمارند
از آن به خاک درت مست مى سپارم جان
که هم بکوى تو مستم بخاک بسپارند
چرا بهيچ شمارند مى پرستان را
که ملک روى زمين را بهيچ نشمارند
هر آن غريب که خاطر بخوبرويان داد
غريب نبود اگر خاطرش بدست آرند
ز بيدلان که ندارند بى تو صبر و قرار
روا مدار جدائى که خود ترا دارند
چو سايه راه نشينان بپاى ديوارت
اگر به فرق نپويند نقش ديوارند
ز سر برون نکنم آرزوى خاک درت
در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند
بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز
چو بلبلان چمن در هواى گلزارند
ز خانه خيمه برون زن که اهل دل خواجو
شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند