بنگر اى شمع که پروانه دگر باز آمد
از پى دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوخته تر باز آمد
هر که بيند من بى برگ و نوا را گويد
يا رب اين خسته جگر کى ز سفر باز آمد
سرتسليم چو بر خط عبوديت داشت
چون قلم رفت بهر سوى و به سر باز آمد
عجب آن نيست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اينست که با ديده تر باز آمد
هر که را بيخبر افتاد ز پيمانه عشق
تو مپندار که ديگر به خبر باز آمد
اى گل از پرده برون آى که مرغ سحرى
همره قافله باد سحر باز آمد
عيب خسرو مکن اى مدعى و تلخ مگوى
گر ز شور لب شيرين ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر مى زد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تيغش بزنى باز نيايد ز نظر
هر که چون مردمک ديده نظر باز آمد
خيز خواجو که چواشک از سر زر در گذريم
تا نگويند که شد وز پى زر باز آمد