شماره ٣٣٠: لب چو بگشود ز تنگ شکرم ياد آمد

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
لب چو بگشود ز تنگ شکرم ياد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم ياد آمد
بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم ياد آمد
هر سرشکى که بباريد ز چشمم شب هجر
بر زر از رشته لؤلؤى ترم ياد آمد
زلف شبرنگ چو از عارض زيبا برداشت
در شب تيره فروغ قمرم ياد آمد
قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستى از قد آن سيمبرم ياد آمد
نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم ياد آمد
رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم ياد
از گل و سنبل و تنگ شکرم ياد آمد
حسن رخسار تو زينگونه که عالم بگرفت
صدمه صيت شه دادگرم ياد آمد
خواجو از پرده عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمه مرغ سحرم ياد آمد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید