شماره ٣٢٨: يارش نتوان گفت که از يار بنالد

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يارش نتوان گفت که از يار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نيست که از خار بنالد
چون يار بدست آيدت از غير چه نالى
کان يار نباشد که ز اغيار بنالد
هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر يار ار ز سر دار بنالد
در وصل حرم کى رسد آنکو ز حرامى
در باديه و وادى خونخوار بنالد
عيبى نبود گر ز جفاى تو بنالم
بيمار هر آئينه ز تيمار بنالد
بر گريه من ساغر مى گرم بگريد
وز زارى من چنگ سحر زار بنالد
دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دورى نبود گر بشب تار بنالد
خواجو چو درين کار ندارى سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید