شماره ٢١٩: هيچ دارى خبر اى يار که آن يار برفت

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هيچ دارى خبر اى يار که آن يار برفت
يا شنيدى ز کسى کان بت عيار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم اين لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چاره ام اين لحظه که بيچاره شدم
که دهد ياريم امروز که آن يار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآيد کارى
چکنم کاين دل محنت زده از کار برفت
اين زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطى خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بيمار عجب گر بدوائى برسد
خاصه اکنون که طبيب از سر بيمار برفت
همچو آن فتنه که ديوانه ام از رفتارش
آدمى زاده نديدم که پرى وار برفت
بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروى قدح و رونق خمار برفت
آن چه مى بود که تا ساقى از آن مى پيمود
کس نديديم که از ميکده هشيار برفت
بوى انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
اين چه عطرست که آب رخ عطار برفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید