شماره ١٧٩: اى فداى قامتت هر سرو بستانى که هست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى فداى قامتت هر سرو بستانى که هست
در حيا از چشم من هر ابر نيسانى که هست
باز داده خط بخون وز شرمسارى گشته آب
جام ياقوت ترا هر راح ريحانى که هست
نرگس سرمست مخمور تو بيمارست از آن
سر در افکندست زلفت از پريشانى که هست
خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
صيد زلفت گشت هر ديو سليمانى که هست
راستى را بنده شمشاد بالاى توام
ورنه من آزادم از هر سرو بستانى که هست
لشکر عشق توام تا خيمه زد در ملک دل
کس درو منزل نمى سازد ز ويرانى که هست
چون شود ياقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان
آب گردد از حيا هر گوهر کانى که هست
هندوى آتش پرست کافر زلفت مقيم
خون خلقى مى خورد از نا مسلمانى که هست
در دلت مهر از چه رو جويم چو مى دانم که چيست
بنده را بيدل چرا گوئى چو مى دانى که هست
ناشنيده از کمال حسن ليلى شمه ئى
عيب مجنون مى کند دانا ز نادانى که هست
چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
اوفتد خون در دل هر لعل رمانى که هست
روح را در حالت آرد چون شود دستانسراى
بلبل بستان طبعش از خوش الحانى که هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید