مرا ياقوت او قوت روانست
ولى اشکم چو ياقوت روانست
رخش ماهست يا خورشيد شب پوش
خطش طوطيست يا هندوستانست
صبا از طره اش عنبر نسيمست
نسيم از سنبلش عنبر فشانست
ميانش يکسر مو در ميان نيست
وليکن يک سر مويش دهانست
شنيدم کان صنم با ما چنان نيست
وليکن چون نظر کردم چنانست
ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت
که يکچندست کوهم ناتوانست
بيا آن آب آتش رنگ در ده
که گر خود آتشست آتش نشانست
بدان ماند که خونش مى دواند
بدينسان کز پيت اشکم روانست
چو مرغى زيرک آمد جان خواجو
که او را دام زلفت آشيانست