شماره ١٥٩: دوش پيرى ز خرابات برون آمد مست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش پيرى ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحى در دست
گفت عيبم مکن اى خواجه که ترسا به چه ئى
توبه من چو سر زلف چليپا بشکست
هرکه کرد از در ميخانه گشادى حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوى بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستى نکند هر که بود باده پرست
گر بپيرى هدف ناوک خلقى گشتم
چه توان کرد که تير خردم رفت از شست
مستم آندم که بميرم بسر خاک بريد
تا سر از خاک بر آرم به قيامت سرمست
کس ازين قيد بتدبير نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدير نمى شايد جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخيزند
يکنفس بى مى نوشين نتوانند نشست
همچو ابروى بتان صيد کند خاطر خلق
آنکه نشکيبدش ازصحبت مستان پيوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازين کارى هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید