شماره ٩٩: آنزمان مهر تو مى جست که پيمان مى بست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آنزمان مهر تو مى جست که پيمان مى بست
جان من با گره زلف تو در عهد الست
نو عروسان چمن را که جهان آرايند
با گل روى تو بازار لطافت بشکست
دلم از زلف کژت جان نبرد زانک درو
هندوانند همه کافر خورشيدپرست
چشم مخمور تو گر زانکه ببيند درخواب
هيچ هشيار دگر عيب نگيرد برمست
خسروانند گدايان لب شيرينت
خسرو آنست که او را چو تو شيرينى هست
دلم از روى تو چون مى نشکيبد ز آنروى
ببريد از من و در حلقه زلفت پيوست
دوش گفتم که بنشين زانک قيامت برخاست
فتنه برخاست چون آن سرو خرامان بنشست
زاده خاطر خواجو که بمعنى بکرست
حيف باشد که برندش بجهان دست بدست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید