شماره ٢٧: چو در گره فکنى آن کمند پر چين را

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو در گره فکنى آن کمند پر چين را
چوتاب طره به هم بر زنى همه چين را
بانتظار خيال تو هر شبى تا روز
گشوده ام در مقصوره جهان بين را
کجا تو صيد من خسته دل شوى هيهات
مگس چگونه تواند گرفت شاهين را
چو روى دوست بود گو بهار و لاله مروى
چه حاجتست به گل بزم ويس و رامين را
غنيمتى شمريد اى برادران عزيز
ببوى يوسف گمگشته ابن يامين را
به شعله ئى دم آتشفشان بر افروزم
چراغ مجلس ناهيد و شمع پروين را
اگر ز غصه بميرند بلبلان چمن
چه غم شقايق سيراب و برگ نسرين را
بحال زار جگر خستگان بازارى
چه التفات بود حضرت سلاطين را
روا مدار که سلطان نديده هيچ گناه
ز خيل خانه براند گداى مسکين را
مرا بتيغ چه حاجت که جان برافشانم
گهى که بنگرم آن ساعد نگارين را
چرا ملامت خواجو کنى که چون فرهاد
بپاى دوست در افکند جان شيرين را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید