از باغ چنان رخت ببستيم و گذشتيم
شاخى ز درختى نشکستيم و گذشتيم
دامن کش ما بود فريب غم ناموس
زين کشمکش بيهده رستيم وگذشتيم
هر گه که بما راحتيان راه گرفتند
لختى دل آن طائفه خستيم وگذشتيم
پا بست در آتش زدن و رفتن از اين دشت
خود را بدل سوخته بستيم وگذشتيم
گفتند که از کعبه گذشتن نه زهوش است
گفتيم که ما مردم مستيم وگذشتيم
صد جا بکمند آمده بوديم درين راه
چون برق زبند همه جستيم وگذشتيم
هر گاه که چشم من و عرفى بهم افتاد
در هم نگرستيم وگرستيم وگذشتيم