شماره ٢: مثنويات

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
بسم اله الرحمن الرحيم
موج نخست است ز بحر قديم
تا برم اين نکته بتکميل عرش
زان کنم آرايش قنديل عرش
به که بنام صمد بى نياز
نامه نوازيم و عنان طراز
از اثر او صمديت رفيع
بر گهر اواحديت وسيع
رنگ رز جامه ارباب شيد
دام نه عابد دل مرده صيد
غازه فروش سر بازار شرم
آبله ريز ته دلهاى گرم
زخم چکان مژه دلبران
حسن فزاينده عصمت وران
شهر گشاينده بستان صبح
ياسمن افشان گريبان صبح
زمزمه کاو لب ناقوس دل
داغ فروز دم طاووس دل
زيور آوازه ناقوسيان
چشمه آرايش طاووسيان
آستى افشان نسيم صبا
آشتى انگيز اثر بادعا
جوهر آئينه حورى وشان
جرعه پيمانه معنى کشان
انجمن آراى حريم سماع
نوحه طراز لب گرم وداع
بر نفس گرم ترحم فشان
وز اثر گريه تبسم چکان
بار گشاى فلک اندر صعود
ناصيه ساى ملک اندر سجود
سرمه کش عبهر زرين قدح
وسمه نه ابروى قوس وقزح
راه نماينده آيندگان
مايه هستى ده پايندگان
لوح عمل ساز ورع پيشگان
نامه بر انداز جزع پيشگان
شمع فروز حرم احترام
ناميه سوز چمن انتقام
بر شفق گريه عطارد شمار
بر ورق ديده عطارد نگار
تاب ده رشته کوتاه عمر
تا بعدم رفته خس از راه عمر
صور دمى داده بباد بهار
نعشکشى کرده خزان را شعار
مرغ شکيبائى از او سينه تنگ
چهره بيمارى از او خيره رنگ
گوهر دل شسته بدرياى جان
نور اثر داده باو دودمان
کرده مصاحب بر زاغ صفات
بوقلمون مزرعه کاينات
بوسه نگيرد ز دماغ سخن
کش سخن او ندمد در دهن
جل جلاله علم شان اوست
عم نواله مگس خوان اوست
برده دل از حسن چه يغماست اين
گوهر خود زاده چه درياست اين
خاک نشين در او بندگى
مرده بيمارى او زندگى
بندگى از داغ قبولش فکار
گردن آزادى از او طوق دار
بسکه بود تشنه عفو و عطا
دست نيارد بره سهو ما
دير و حرم دوش بدوش آورد
سبحه و زنار بجوش آورد
نغمه ناقوس خروشان از اوست
سينه هر زمزمه جوشان از اوست
لغزش مستانه دهد سهو را
چشمه افسوس دهد لهو را
ناطقه را راز فروشى دهد
قفل کرى را بخموشى دهد
سامعه را نغمه بدست آورد
باصره فانوس پرست آورد
تلخ کند ميوه ناموس را
دست گزان آورد افسوس را
تا نزد اين حله ايوان رقم
بود برهنه عدم اندر عدم
زندگى ازوى عدم مرده را
نازکى از وى دل پژمرده را
عشوه شيرين بکمان آورد
وز دل فرهاد نشان آورد
غمزه که شمشير بدست از وى است
بر اثر نرگس مست از وى است
دايگى حسن دهد ناز را
نغمگى آرا کند آواز را
عقل بجاسوسى راز آورد
جهل زدانش بگداز آورد
روشنى سينه علم ازوى است
مايه آرايش حلم ازوى است
ناميه عقل بتعليم داد
مرهم ناسور به تسليم داد
چون در جودش باثر باز شد
جنبش نبض عدم آغاز شد
طوبى حکمت ثمر انداز کرد
دست مآثر زحيا باز کرد
مصحف معنى بگشود از جمال
سوره و الشمس بر آمد بفال
بانگ عروسان چمن زاد کرد
شهر عدم را صنم آباد کرد
زيور صورت بکف خاک بست
آهوى معينش بفتراک بست
کوشش انديشه بافلاک داد
ذوق تحمل بکف خاک داد
ناز بدرگاه جوانى نشاند
عجز بدر يوزه ثانى نشاند
رنگرز عذر نمود انفعال
بر قد اندازه بريد اعتدال
ناصيه را لوح ادب نام کرد
بوس زمين خودش انعام کرد
نور عمل داد بشمع صفا
دود دل افشاند بروى دعا
داد بآوازه شراب نويد
بست ز خميازه دهان اميد
هاضمه را نامزد علم کرد
حافظه را صافگه حلم کرد
غرفه معنى ز تکلم گشاد
چشمه کوثر ز تبسم گشاد
دانه غم در دل افکار کشت
تخم کرشمه به سمن زار کشت
خنده بلب داد که بردار نوش
گريه بدل ريخت که بر چين خروش
خون چمن بر ورق گل فشاند
آب گل از نغمه بلبل چکاند
زمزمه غم بدل تنگ داد
چاشنى نغمه بآهنگ داد
حسن به آرايش سودا نشاند
عشق بمعمارى دلها نشاند
خلوتى آراست برون از حساب
سايه حسنى به نماز آفتاب
پنجه فرهاد به هل زير سنگ
کو ز گهر ميطلبد آب و رنگ
چشمه شوق از دل مجنون گشود
سينه او هودج ليلى نمود
دامن يوسف بميان زد که خيز
آنچه گرفتى بزليخا بريز
بينش يعقوب ز حرمان بشوى
کو دلش از ما بتو آورد روى
نور وى آرايش هر محفلى
مى نشکيبد که نکاود دلى
غيرت حسنش چو بجوش آورد
دست تماشائى يوسف برد
تيشه زند بر دل فرهاد مست
کز الم غير پذيرد شکست
هر که الم دوست باو بگرود
وآنکه بر او زالم بگذرد
عقل بهم برزده کاين جاهل است
چشمه خون کرده عطا کاين دلست
سينه بغم داده که اين گنج تو است
عشق بدل داده که اين رنج تو است
چشمه جوداست چو مولى است اين
عين وجود است چو مولى است اين
زين متفرق شده مشت غبار
ذره وشى کو که نمايد شمار
گر چه در اين باغچه چند و چون
خار و گل از يک شجر آيد برون
بهر چه در مشعله گاه شهود
نور بيک جامه درونست و دود
مه ز چه آغشته زنقص وکمال
گه ز چه بدر آيد و گاهى هلال
از ته دل جرعه ديدار نوش
گاه شود مست و گه آيد بهوش
گه رودش بر اثر سبحه دست
گه کندش نغمه ناقوس مست
بهر چه هر دل که برانگيخته
از غم و شادى بهم آميخته
کرده زيک چشمه طراوت گزين
باد مسيح و نفس واپسين
گاه لب از نوحه کند خون چکان
گه زترنم گل شادى فشان
گاه شود جلوه گر از طور ناز
بى دلى انگيزد و عجز و نياز
گر دهد از مستى و حسرت سرور
شادى آموزد و ناز و غرور
حکمت از اين رنگرزيهاى نغز
کايد از او بوى بهشتم بمغز
شاهد حالى است که آن رنگ وبوى
در چمن ماست نه در باغ اوى
باغ وى آلوده نيرنگ نى
در چمنش آب نه ورنگ نى
باغ وصالش که تمنا کند
ديده که دارد که تماشا کند
از روش اين راه نشانى نديد
سايه دستى و عنانى نديد
وهم درآمد که نشيند برين
تيره شدش ديده نابود بين
سرمه کش ديده ما اعمى است
ديده همان در طلب سلمى است
عقل که در وادى حيرت شتافت
رو بحرم داشت ولى دير يافت
رهبر ما راه صوابش يکيست
چهره نگويم که نقابش يکيست
پاى طلب سوده در اول قدم
وه که نزد برتر از اين کس قدم
معرفتش زينت بيرون در
نقش و نگارى است ز خون جگر
طفل محبت که حرم زاد اوست
هم بدرون نغمه ديدار اوست
حسن که وى را بود آئينه دار
ديده و دل صورت آينه دار
حوصله وصل دلارام نيست
باده باندازه نه و جام نيست
ما که و اندازه ديدار دوست
حسن تماشا و تماشاى دوست
کو دل اندازه نعمت شناس
تا طلبم نعمت و دارم سپاس
شمع طلب بر نفروزيم به
در تب اميد بسوزيم به
دست بدامان طلب چون زنم
ور بزنم لاف ادب چون زنم
ور بميان آوردم رو سفيد
بر در فردوس نويسم اميد
ور کند از راه عتابم دليل
شعله نپوشم نچشم سلسبيل
عرفى اگر بلبل اگر زاغ اوست
نغمه توحيد زن باغ اوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید