شماره ١: ساقى نامه

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن تشنگى را بسنج
پس از آرزوى دل ما مرنج
که مستيم و ترک ادب ميکنيم
ز جام تو بوسى طلب ميکنيم
بده ساقى آن باده جام سوز
صلاحيت آموز و اسلام سوز
برقص از پى برقع و مقنعه
که خميازه گيرد ره صومعه
بيا ساقى آبى بکشتم رسان
ز مستى بباغ بهشتم رسان
کو گويم پس از شکر مستى و مى
خوش آندم که بينم قيامت زپى
بيا ساقى انديشه کار کن
بزن دست و ساغر نگونسار کن
بمى در زن اين پيکر سيم تاب
بده صبح را غوطه در آفتاب
بيا ساقى از راه عقلم بگير
که تاب شبستان ندارد بصير
بده کوثر لعلى سومنات
بخندان لبم را بآب حيات
بيا ساقى آن مى که حور بهشت
شرابا طهورا بنامش نوشت
بمن ده که تفسير آيت کنم
زوى تشنگان را هدايت کنم
بيا ساقى آن آبروى کرم
بده تا بريزم بدير و حرم
کز آن کفر و دين آشنائى کنند
ز هم جذب دلها گدائى کنند
بيا ساقى آن چشمه آفتاب
که روى دو عالم از او يافت آب
بده تا بشويم برو بام دل
در آغاز بينم سرانجام دل
بيا ساقى آن مشگ پرورگلاب
که بر لعل عيسى زند آفتاب
چو بيخود شوم در دماغم فشان
بکام دل و جان داغم فشان
بيا ساقى آن آتشين خوى مست
که بر تارک توبه دل شکست
بمن ده که آرم بدير مغان
عروسان ناموس را موکشان
بيا ساقى آن عافيت را کليد
که فتاح روح است و قفل اميد
بمن ده که رنجور و دلخسته ام
بهر موى دردى فرو بسته ام
بيا ساقى آن شمع قنديل روح
که روشن ترش کرد طوفان نوح
بمن ده که با وى کنم سير دل
شود روشنم کعبه در دير دل
بيا ساقى آن مست فيروز جنگ
که مه را نهد در دهان پلنگ
بده تا ببارم قدم در رکاب
بفتراک بندم سر آفتاب
بيا ساقى آن شير ام الفرح
بدوش ولبالب کن از وى قدح
بمن ده که کاود لب شاديم
تبسم بجوشد ز قناديم
بيا ساقى آن شيشه صاف دوش
که نيمى ز وى ماند و رفتم ز هوش
بيا و بده ساغر متصل
کز انديشه آن دو نيمست دل
بيا ساقى آن دره التاج لعل
که بخشيد رنگش بگل تاج لعل
که سير آب سازد لب خامه ام
گلستان کند معصيت نامه ام
بيا ساقى آن باطل السحر هوش
کزو سامرى گشته تلخابه نوش
که در چنگ فرعون نفس غنيم
ز هر مو بريزم عصاى کليم
بيا ساقى آن شمع فانوس عشق
که پروانه اوست ناموس عشق
بده تا برقص آورم جام مست
که پروانه نيم سوزيم هست
بيا ساقى آن آتش بيقرار
که بيجوشش خم فشاند شرار
بيفشار در سينه غمکده
بر افروز در کعبه آتشکده
بيا ساقى آن لاله باغ عيش
که بر جان ماتم نهم داغ عيش
بمن ده که رنگين شود کار من
صد آرايش آرد بدستار من
بمن ده که دستم بقربان شود
سرود و آستين مست و غلطان شود
بيا ساقى آن بزم در هم شکن
ز نامحرمان پاک ساز انجمن
بيائيد تا سحر و افسون کنيم
شب جمعه از هفته بيرون کنيم
بيا ساقى آن فتنه روزگار
بمن ده که چون بر دل آيد سوار
بملک دلم ترکتازى کند
بعقل جهانگير بازى کند
انا لحق نمى گنجدم در نفس
بروب از ره آتشم خار و حسن
بيا ساقى آن کوثر موج خيز
بيارو دما دم بکامم بريز
که گلگشت آتش کنم چون خليل
شود شعله فواره سلسبيل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید