گله عاشق

غزلستان :: شهریار :: غزلیات
مشاهده برنامه «غزلیات شهریار» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آتشى زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوخم از آتش هجران که مپرس
گله ئى کردم و از يک گله بيگانه شدى
آشنايا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا اى مه کنعان که مرا
ناله هائى است در اين کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اينگونه کشى پاى از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دريا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجيدم
که دلى بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلى بسته به سر چشمه حيوان که مپرس
اين که پرواز گرفته است هماى شوقم
به هوادارى سرويست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است واميد
آيتى خواندمش از ياس به پايان که مپرس
شهريارا دل از اين سلسله مويان برگير
که چنانچم من از اين جمع پريشان که مپرس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید