افسانه روزگار

غزلستان :: شهریار :: غزلیات
مشاهده برنامه «غزلیات شهریار» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
قمار عاشقان بردى ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستى نبرد از بدبياران پرس
جوانى ها رجزخوانى و پيريها پشيمانى است
شب بدمستى و صبح خمار از ميگساران پرس
قرارى نيست در دور زمانه بى قراران بين
سر يارى ندارد روزگار از داغ ياران پرس
تو اى چشمان به خوابى سرد و سنگين مبتلا کرده
شبيخون خيالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گريزانى چه ميدانى
حديث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت يکشب تا سحر با کس نخوابيده
عروسى در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ويران کند گر خود بناى تخت جمشيد است
برو تاريخ اين دير کهن از يادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه مرگى دهد با ما
خزان لاله و نسرين هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوى قافست و آزادى در آن وادى
نشان منزل سيمرغ از شاهين شکاران پرس
به چشم مدعى جانان جمال خويش ننمايد
چراغ از اهل خلوت گير و راز از رازداران پرس
گداى فقر را همت نداند تاخت تا شيراز
به تبريز آى و از نزديک حال شهرياران پرس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید