شماره ٢٣٨: هم در ايجاد شکستى بدلم پا زده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
هم در ايجاد شکستى بدلم پا زده است
نفس شيشه گرم سنگ بمينا زده است
راه خوابيده به بيدارى من ميگريد
هر که زين دشت گذشته است بمن پا زده است
حسن يکتا چه جنون داشت که از ننگ دوئى
خواست بر سنگ زند آينه بر ما زده است
نيست يکقطره بى موج سراپاى محيط
جوهر کل همه بر شوخى اجزا زده است
اى سحر ضبط عنانيکه ازان طرز خرام
گرد ما هم قدح نازد و بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر ميريزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلد که داشت
بيدماغى پرطاوس بسرها زده است
زين برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتى بعدم هستى اگر جا ميداشت
خلقى از تنگى اين خانه بصحرا زده است
بگذر از پيش و پس قافله خاموشى
دو لب ما دو قدم بود که يکجا زده است
(بيدل) از جرگه اوهام بدر زن کاينجا
عالمى لاف خود دارد و سودازده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید