شماره ٢٣٤: همت چه بر فرازد از شرم فقر ما دست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
همت چه بر فرازد از شرم فقر ما دست
عريان تنى لباسيم کو آستين کجا دست
بى انفعالى از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بى عرق شد شستيم از حيا دست
هر جالب سؤالى شد بر در طمع باز
ديگر بهم نيايد چون کاسه گدا دست
قدر غنا چه داند ذلت پرست حاجت
بر پشت خود سوار است از وضع التجا دست
ياران هزار دعوى از لاف پيش بردند
از اتفاق با لب طرح است درصدا دست
گردون نا پشيمان مغلوب هيچکس نيست
سودن مگر بيازد بر دست آسيا دست
اى صحبت از دل تنگ تهمت نصيب شبنم
اين عقده گر گشودى تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط ميکشد بصحرا
اينجا هزار دامن خفته است جيب تا دست
تغيير رنگ فطرت بى ننگ سيلى ئى نيست
روز سياه دارد در کسوت حنا دست
دريوزه طراوت يمنى ندارد اينجا
چون نخل عالمى را شد خشک بر هوا دست
بى قطع زندگانى مشکل توان جدا کرد
ازد امن هوسها اين صد هزار پا دست
رعنائى تجمل مست خراش دلهاست
هر گاه پنجه يازيد شد ناخن آزما دست
حرص حصول مطلب بى نشه جنون نيست
از لب دو گام پيش است در عرصه دعا دست
از دست گيرى غير در خاک خفتن اولى است
همچون چنار يارب رويد زدست ما دست
حيف است سعى همت خفت کش گل و مل
بايد کشيد ازين باغ يا دامن تو يا دست
(بيدل) درين بيابان خلقى بعجز فرسود
چون نقش پا شکستيم ما هم بزير پا دست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید