شماره ١٩٧: نفس محرک جسم بغم فسرده ماست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
نفس محرک جسم بغم فسرده ماست
غبار خاک نشين را رم نسيم عصاست
مرا معاينه شد از خط شکسته موج
که نقش پاى هوا سرنوشت اين درياست
بکنه مطلب عجزم کسى چه پردازد
لب خموش طلسم هزار رنگ صداست
چو سرو بى طمع از دهر باش و سربفراز
که نخل بارور از منت زمانه دوتاست
من از مروت طبع کريم دانستم
که آب گشتن بحر اينقدر زشرم سخاست
زدام صحبت مردم رهائى امکان نيست
کسيکه گوشه گرفت از جهانيان عنقاست
چو جام طرح خموشى فگن که مينا را
هجوم خنده صداى شکست رنگ حياست
فراق آينه زنگ خورده هستى است
دميکه جلوه کند آفتاب سايه کجاست
همان حقيقت هيچ است نقش کون و مکان
بهر چه مينگرى يک سراب جلوه نماست
زبان طعن نگردد غبار مشرب ما
هجوم خار همان زيب دامن صحراست
بپاس دل همه جا خون سعى بايد خورد
که راه بر سر کوه است و بار ما ميناست
بفکر مصرع موزون چه غم خورد (بيدل)
خيال سرو تواش دستگاه طبع رساست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید