شماره ١٦٣: گر همه در سنگ بود آتش جدائى ديد و سوخت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
گر همه در سنگ بود آتش جدائى ديد و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گرديد و سوخت
دى من و دلدار ربط آب و گوهر داشتيم
اين زمان بايد رقاصد نام او پرسيد و سوخت
خاک عاشق جامه احرام صد دردسر است
برهمن زين داغ صندل بر جبين ماليد و سوخت
از تب و تاب سپند اين بساط آگه نيم
اينقدر دانم که در ياد کسى ناليدو سوخت
حلقه صحبت دماغ شعله جواله داشت
تا بخود پيچد تامل رنگ گردانيد و سوخت
دوزخ نقد است وضع خودسرى هشيار باش
شمع اينجا يک رگ گردن بخود باليد و سوخت
انفعال عالم بيحاصلى برق است و بس
چون نفس خلقى دکان سعى بيجا چيد و سوخت
شبنم از خورشيد تابان صرفه نتوانست برد
عالمى آئينه با رويت مقابل ديد و سوخت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجى داشتم در گوهر آراميد و سوخت
برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتى
ياد خويت کرد جرأت آتش انديشيد و سوخت
نخل من زين باغ حرمان نوبرى حاصل نکرد
چون چنار آخر کف دستى بهم سائيد و سوخت
اينقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را بايد بحالم تا ابد لرزيد و سوخت
دوستان آخر هواى باغ ملکانم نساخت
همچو داغ لاله دربرگ گلم پيچيد و سوخت
از جنون جولانى تحقيق اين (بيدل) مپرس
شعله جواله ئى بر گرد خود گرديد و سوخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید