شماره ١٥٠: قيد الفت هستى وحشت آشيانيهاست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
قيد الفت هستى وحشت آشيانيهاست
شمع تا نفس دارد شيوه پرفشانيهاست
شانه را بگيسويش طرفه همزبانيهاست
سرمه را بچشم او الفت آشيانيهاست
ما زسير اين گلشن عشوه طرب خورديم
ورنه چشم واکردن عبرت امتحانيهاست
اى سحر تامل کن يکنفس تحمل کن
وحشت و دم پيرى شوخى و جوانيهاست
زلف تا بدارش را شانه ميدمد افسون
ديده وقف حيرت کن موج جانفشانيهاست
پش چشم بيمارش گرد و تا شود نرگس
عيب سرنگونى نيست جاى ناتوانيهاست
بيخودان الفت را نيست کلفت مردن
مردنى اگر باشد بيتو زندگانيهاست
در وفا چه امکانست جان کنم دريغ از تو
بر جبين گره مپسند اينچه بدگمانيهاست
چارسوى امکانرا جز غبار جنسى نيست
بستن در مژگان عافيت دکانيهاست
محو ياس کن حاجت ورنه نزد عبرتها
در طلب عرق کردن نيز تر زبانيهاست
از غرور وهم ايجاد هرزه رفته ئى بر باد
اى غبار بى بنياد اينچه آسمانيهاست
عمرهاست بيحاصل ميزنى پر بسمل
بهر نيم جان (بيدل) اينچه سخت جانيهاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید