شماره ١٠٥: صبح هستى نيست نيرنگ هوس باليده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح هستى نيست نيرنگ هوس باليده است
اينقدر طوفان که مى بينى نفس باليده است
هيچ آهنگى برون تاز بساط چرخ نيست
ناله هاى اين جرس هم در جرس باليده است
پرتو عشق است تشريف غرور ما و من
شعله پوش افتاد هر جا خار و خس باليده است
از سيه کاريست اوهام عقوبتهاى خلق
تا سياهى کرده شب بيم عسس باليده است
چون نفس عاجز نواى درد نوميدى نيم
ناله دارم که تا فريادرس باليده است
دستگاهى دارى اى منعم زافسردن برا
پرفشانى مفت حسرتها قفس باليده است
نقش وهم و ظن تو هم چندانکه خواهى وانما
عالمى آئينه دارد دل زبس باليده است
با کدامين ذره خواهى توام پرواز بود
چون تو اينجا حسرت بسيار کس باليده است
ياس مطلب نيست (بيدل) مانع ابرام خلق
آرزو در سايه بال مگس باليده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید