شماره ١٠٤: صبح اين باديه آشوب طپشهاى دلست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح اين باديه آشوب طپشهاى دلست
شام گردى زجنون تازى سوداى دلست
مجمر اينجا همه گوشست برآواز سپند
آسمان خانه زنبور زغوغاى دلست
گه طپش گاه فغان گاه جنون ميخندد
برق تازى که در آئينه اخفاى دلست
نيست حرفى که ازين نقطه نيايد بيرون
شور سازد و جهان اسم معماى دلست
نه همين اشک بطوفان طپش مى غلطد
داغ هم زورق طوفانى درياى دلست
شيشه بى خون جگر کى گذرد از سرجام
چشم حيرت زده ام آبله پاى دلست
حسن بى پرده و من سربگريبان خيال
اينکه منع نگهم ميکند ايماى دلست
نوبهارى عجب از وهم خزان باخته ام
غم امروز من انديشه فرداى دلست
ظرف و مظروف خيال آئينه يکدگراند
هر کجا از تو تهى نيست همان جاى دلست
نيست جز بى خبرى راحله ريگ روان
رفتن از دست بذوق طلبت پاى دلست
کس بتسخير نفس صرفه تدبير نديد
بهوس دام مچين وحشى صحراى دلست
(بيدل) احياى معانى بخموشى کردم
نفس سوخته اعجاز مسيحاى دلست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید