شماره ٤٤: زندگانى از نفس آفت بنا افتاده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زندگانى از نفس آفت بنا افتاده است
طرفه سيلى در پى تعمير ما افتاده است
تنگ کرد آفاق را پيچيدن دود نفس
گرنه دل مى سوزد آتش در کجا افتاده است
آرزو از سينه بيرون کن زکلفت ها برا
عالمى زين دانه در دام بلا افتاده است
تا نفس باقيست جسم خسته را آرام نيست
مشت خاک ما بدامان هوا افتاده است
در علاجم اى طبيب مهربان زحمت مکش
درد دل عمريست از چشم دوا افتاده است
تا قيامت دشت پيمائى کند چون گردباد
هر کجا يک حلقه از زنجير ما افتاده است
غير نوميدى سر و برگ شهيد عشق چيست
از سر افتاده اينجا خونبها افتاده است
ديده تا دل فرش راه خاکسارى کرده ايم
از نفس تا موج مژگان بوريا افتاده است
شوخى اند از شبنم ننگ گلزار حياست
خنده حسن از عرق دندان نما افتاده است
معنى دولت سراپا صورت افتادگيست
از تواضع سايه بال هما افتاده است
اضطراب موج آخر محو گوهر ميشود
در کمين ما دل بيمدعا افتاده است
عالمى شد (بيدل) از سرگشتگى پا مال ياس
تخم ما هم در خم اين آسيا افتاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید