قصیده شماره ۳۴

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پرده کس نشد اين پرده ميناگون
زشتروئى چه کند آينه گردون
نام را ننگ بکشت و تو شدى بدنام
وام را نفس گرفت و تو شدى مديون
تو درين نيلپرى طشت، چو بنديشى
چو يکى جامه شوخى و قضا صابون
گهرى کاز صدف آز و هوى بردى
شبهى بود که کردى چو گهر مخزون
چند اى نور، قرينى تو بدين ظلمت
چند اى گنج بخاک سيهى مدفون
کرد اى طائر وحشى که چنين رامت
چون بکنج قفس افکند قضايت، چون
بدر آى از تن خاکى و ببين آنگه
که چه تابنده گهر بود در آن مکنون
مچر آزاده که گرگست درين مکمن
مخور آسوده که زهرست درين معجون
چه شدى دوست برين دشمن بيرحمت
چه شدى خيره برين منظر بوقلمون
بهر سود آمدى اينجا و زيان کردى
کرد سوداگر ايام ترا مغبون
پشته آز چو خم کرد روان را پشت
به چه کار آيدت اين قد خوش موزون
شبروان فلک از پاى در آرندت
از گليم خود اگر پاى نهى بيرون
بر حذر باش ازين اژدر بى پروا
که نينديشد از افسونگر و از افسون
دهر بر جاست، تو ناگاه شوى زان کم
چرخ برپاست، تو يکروز شوى وارون
رفت ميبايد و زين آمدن و رفتن
نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون
توشه اى گير که بس دور بود منزل
شمعى افروز که بس تيره بود هامون
تو چنين گمره و ياران همه در مقصد
تو چنين غرقه و دريا ز درر مشحون
عامل سودگر نفس مکن خود را
تا که هر دم نشود کار تو ديگرگون
آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت
دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون
دى و فردات خيالست و هوس، پروين
اگرت فکرت و رائيست، بکوش اکنون



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید