مهر رخسار و مه جبين شده اى
آفت دل بلاى دين شده اى
مهر و مه را شکسته اى رونق
غيرت آن و رشک اين شده اى
پيش ازين دوست بوديم از مهر
دشمن من کنون ز کين شده اى
من چنانم که پيش ازين بودم
تو ندانم چرا چنين شده اى
ننشستى چرا دمى با من
گرنه با غير همنشين شده اى
دل ز رشکم طپد چو بسمل باز
بهر صيدى که در کمين شده اى
غزلى گفته اى دگر هاتف
که سزاوار آفرين شده اى