حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
بود روزى مسيح و يارانش
دانش اندوز و راز دارانش
سخن عشق را بيان ميکرد
فاش ميگفت و پس نهان ميکرد
در ميان سخن چو يارانش
خسته ديدند و اشک بارانش
خواستندش نشان عشق و دليل
گفت: فرداست روز نار و خليل
روز ديگر چو رخ بکار نهاد
پاى بر دستگاه دار نهاد
گفت: اگر در ميانه کس باشد
عشق را اين دليل بس باشد
هر که او روى در خداى کند
صلب خود را صليب ساى کند
تا تنش پاى بند دار نشد
جان او بر فلک سوار نشد
چار ميخ از براى تن بودست
شمع جان را فلک لگن بودست
نيست دعوى دوست بى برهان
جان خود را زتن چنين برهان
گفته اي: بى پدر چه کس باشد؟
پدر آسمان نه بس باشد؟
آنکه او مرده زنده داند کرد
دشمنش مرده چون تواند کرد؟
زنده کن را چگونه شايد کشت؟
چو بگويد: بکش، ببايد کشت
چون به معنى قوى شود دل تو
از زمين بر فلک برد گل تو
گرندانى که چيست اين پايه؟
بنگر حال شبنم و خايه
چون شود مغز جان فزون از پوست
پوست را راست ميبرد سوى دوست
هرچه اين جات بيگمان باشد
چون به آنجا رسى همان باشد
هوسست و هوي، که فانى جست
عقل و جان جوهر معانى جست
علم جزوي، اگر ز دل خوانى
همه کلى شوند و روحانى
از چنين علم دل شود همه بين
وز دگر علم شور و دمدمه بين
علم اگر بهر روشنى باشد
روشنى بخشد و هنى باشد
تيرگى علم پيچ برپيچست
کش بکاوند و هيچ در هيچست
بى ميانجى سخن خرد گويد
هرچه گفت از خداى خود گويد
زر و سيمى که دزد داند برد
پاستورى که زود ميرد و مرد
همره نفس بر فلک نرود
زانکه آنجا گمان و شک نرود
بگذرد زين سراچه فانى
که به دام غرور درمانى
چند گويم ترا به سرو به جهر؟
که طلب کن ز علم و دانش بهر
نازنينى و ناز پرورده
شير پستان حور عين خورده
خويشتن را به جهل خوار مکن
دست با ديو در کنار مکن
پرکن از عقل چشم و گوشى چند
دوستى گير با سروشى چند
تا چو روز اجل فراز آيد
باشد آنچت بکار باز آيد
غرقه خواهى شدن مکن زشتى
که در افتادت آب در کشتى
تا ز معنى فرشته وش نشوى
از حضور فرشته خوش نشوى
هر که زينجا نبرد بينايى
نرود بر سپهر مينايى
چو ز ديوان تهى شود سرتو
ملک آمد شدن کند بر تو
روشنان فلک بکار تواند
همه در بند انتظار تواند
تو فرو داده تن به تاريکى
گشته چون موى سر ز باريکى
نفس خود را بکش، نبرد اينست
منتهاى کمال مرد اينست
کى شود چون مفارقات بلند؟
کرده نفس مفارق اندر بند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید